سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

امروز چهاردهم مرداد ماه نود و چهار است.

    نظر

چند ثانیه ای نگاهم می کند و می گوید: خب ..

حالا تو بگو . می خواهم برایم بگویی دوست داری در آینده چه کنی .

بدون کوچکترین معطلی می گویم: راستش ..

من نمی دونم!

با همان لهجه ی انگلیسی ش می گوید: realy ?!

و می خندم .

 

حتما با خودش فکر می کند: مگه میشه ؟!

مگه داریم ؟!

 

 

 

 

پ.ن 1 :

امروز، درست همین امروز، بعد از سردرگمی های بسیار دوباره به همان سر جای اولم بازگشتم .

یک جزوه ی جدید ریاضی .

حس لمس کردن برگه های تا نخورده ش .

و چهل صفحه سوال بی جواب ...

 

که البته تا ریاضی را نخوانی، پاسخش را نمی یابی .

 

 

 

 

آن طرف اما ...

 

مثلا من دارم در اینجا هدر می روم ؟

 

 

پ.ن 2 :

حالا که تو هم داری می روی

حداقل بیا یک قراری بگذاریم خب ..

مثلا

 

تا وقت رفتنت

وقتی که من هستم ، نیا لطفا .

همین.

 

 

 آنوقت باعث میشوی

من به آن فرصت طلایی و هدف غایی فکر کنم همین طوری .